پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم.... با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر اَی .. اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ... زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! اَدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش
بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 4
کل بازدید : 191807
کل یادداشتها ها : 304
دستهایی لرزان
نگاهی مهربان اما خسته کمری که از درد روزگار خمیده قلبی پر از محبت که از زخم های بسیارشکسته به یاد می آورم هر روز و هر ساعت تنها چهار سالم بود نگران و ناراحت از زمین خوردن های بچگی روی زمین نشسته و چشمانی خیس نگاه تند مادر که دعوا میکرد چرا مراقب نبوده ای و لب ورچیدنهایم و تو با نگاهی پر از خشم به سویش می آمدی و در حین اینکه با آرامش به آغوشم میکشیدیبا مادرم دعوا کردی و گفتی سحر من و دعوا نکن و با عشق با همان دستان لرزان اشکهایم را پاک میکردی و میگفتی:این نوه نازنین من است