بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 9
کل بازدید : 189615
کل یادداشتها ها :
دستهایی لرزان
نگاهی مهربان اما خسته کمری که از درد روزگار خمیده قلبی پر از محبت که از زخم های بسیارشکسته به یاد می آورم هر روز و هر ساعت تنها چهار سالم بود نگران و ناراحت از زمین خوردن های بچگی روی زمین نشسته و چشمانی خیس نگاه تند مادر که دعوا میکرد چرا مراقب نبوده ای و لب ورچیدنهایم و تو با نگاهی پر از خشم به سویش می آمدی و در حین اینکه با آرامش به آغوشم میکشیدیبا مادرم دعوا کردی و گفتی سحر من و دعوا نکن و با عشق با همان دستان لرزان اشکهایم را پاک میکردی و میگفتی:این نوه نازنین من است