پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم.... با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر اَی .. اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ... زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! اَدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش
بازدید امروز : 108
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 192148
کل یادداشتها ها : 304
امشب باز دلم گرفت. نمیدونم از چی یا از کی!! فقط میدونم که
هیچکس ندارم که آرومم کنه همه دلخوشی هام یه جورایی از دستم
رفت، فقط خودم موندم و
خودم چنان زمین خوردم که هیچ مدل نمیتونم بلند بشم، بن بست
میدونین چیه؟؟من یکی حتی
کارم از بن بست هم گذشته شاید خدا باهام قهره، شایدم من از خدا
دورم، چقدر سخته درد
ندونستن چیزی، آه، دلم پرشده در حد یه اسختر غم، غمی که همیشه
باهام بوده و جرئت
ندارم بپرسم به چه جرمی دامن گیر من شده. وقتی به سطر آخر میرسم
احساس میکنم آروم
شدم ولی وقتی کتاب رو میبندم میبینم نه این قصه سر دراز داره،یه
سری که آخرش معلوم
نیست کجای این خط های کتابه، ولی این نیز بگذرد