پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم.... با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر اَی .. اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ... زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! اَدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش
بازدید امروز : 412
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 192452
کل یادداشتها ها : 304
امشب چشم های غم زده ام را باز بستم،آن هم به امید
پیدا کردن عشق،اما نه در واقعیت بلکه در خیال پر از
آشوبم،،تنهایم،تنهای تنها در
خرابه های این شهر،در میان سرمای طاقت فرسای این منطقه
میترسم یخ بزنم اما احساس
میکنم ارزش یخ زدن را هم ندارم کسی که هیچ کس را ندارد،چگونه
به امید یخ زدن زنده
بماند؟کاش میشد تنها نباشم در این سرزمین،کاش میشد کسی باشد و
همدم درد هایم باشد،اما
نیست،و همین نبودن ها عذابم میدهد،همین نبودن ها تیشه به ریشه
ام میزند و هیچکس
نمیداند،هیچکس نمیداند چه درد هایی کشیده ام،هیچکس نمیداند چقدر
بی تابم و هیچکس
نمیداند که چقدر به بودن کسی کنارم محتاجم