پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم.... با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر اَی .. اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ... زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! اَدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش
بازدید امروز : 374
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 192414
کل یادداشتها ها : 304
باز شب شد و خورشید با آسمان خداحافـظی کرد و در پشت کوه های
مغرب خوابید
باز شب شد و صدای جیرجیرک ها کوچه های خالی را پر کرد
باز شب شد و صدای لالایی مادر سکوت خانه را شکست
باز شب شد و بغـض گریه هایم خورد شد
باز شب شد و ترس ها بیدار شدند
باز شب شد و حس دلتنگی به سراغم آمد
و باز شب شد و با یاد تو چراغ اتاقـم خاموش شد