پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم.... با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر اَی .. اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ... زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! اَدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش
بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 2
کل بازدید : 191924
کل یادداشتها ها : 304
هوا تاریک تر از قبل شده بود فقط صدای باد
به گوش می رسید...
قدم برداشت و رفت و کنار رودخانه نشست
با دست سردش اب را برداشت و صورتش را شست
و کمی اب خورد
به مسیری که باید می رفت نگاه کرد
کوله اش را برداشت و رفت
یه کوچه ای رسید
که اخر کوچه چیزی دیده نمی شد به جز تاریکی و سیاهی
به دخترکی رسید که جلوی خانه ای نشسته بود
و زانو هایش را بغل کرده بود و از سرما میلرزید
از کوله اش خوراکی و پتوی نازکی در اورد
و روی دخترک انداخت
و خوراکی ها رو کنار اون دختر گذاشت
و بلند شد دخترک تکانی خورد
مرد که هنوز از آن جا دور نشده بود صدای ضعیفی را شنید
صدای دخترک بود که می گفت :متشکرم
و اشک روی گونه های دختر و آن مرد جاری شد
و دخترک به خواب عمیقی فرو رفت
خوابی که مدت ها طول کشید و دیگر بیدار نشد
تا ابد به خواب عمیقش ادامه داد...