پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم.... با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر اَی .. اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ... زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! اَدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش
بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 469
کل بازدید : 192520
کل یادداشتها ها : 304
ماهیمون هی می خواست یه چیزی بهم بگه تا دهنشو وا می کرد
آب می رفت تو دهنش نمی تونست بگه........!
دست کردم تو تنگ درش آوردم !!
شروع کرد از خوشحالی بالا و پایین پریدن........!
دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو .
اینقدر بالا و پایین پرید .خسته شد خوابید!!!
دیدم بهترین موقع تا خوابه دوباره بندازمش تو آب...
ولی الان چند ساعته بیدار نشده!
یعنی فکر کنم بیدار نشده!
دیده انداختمش اون تو قهر کرده!
خودشو زده به خواب!
این داستان آدمهاییه که کنارمونن .دوسشون داریم...
دوسمون دارن و فکر میکنن دارن بهترین رفتارو با ما میکنن!