پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم.... با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر اَی .. اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ... زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! اَدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش
بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 34
کل بازدید : 191740
کل یادداشتها ها : 304
خداوندا تو کریمی ، رحیمی ، رئوفی ، شافی و قادری به انجام هر کاری قسمت میدم به 99 اسمت :
تو این روزای آخر سال هیچ پدر و مادری رو شرمنده بچه و خانوادش نکن...
نگذار دل هیچ مریضی روی تخت بیمارستان بلرزه و غصه تنهایی رو بخوره...
چشم هیچ یتیمی به داشته های همسن و سالاشون اشک نبینه و بغض نگیره...
همه پدرا و مادرای مریض رو شفا بده و در این آخرین روزهای سال دل همه ی بندگان خوبت رو شاد کن...
هیچکسی تو این روزا سیاهپوش عزیزاش نشه... هیچکس...
راستی !
این عاشقا رو هم یه نگاهی بنداز ...