پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم.... با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر اَی .. اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ... زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! اَدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش
بازدید امروز : 84
بازدید دیروز : 2
کل بازدید : 192005
کل یادداشتها ها : 304
هربار پنهان می شوم ،
همبازی ام به طرز معجزه آسایی بزرگ می شود
و دیگر یادش نمی آید قرار بود کسی را پیدا کند .
گاهی پای درد را وسط می کشم ؛
دردهای من آنقدر بزرگ اند که پشت هیچ پرده ای پنهان نمی شوند
و چشمهایم را می گذارم و گریه می کنم .
این روزها با پیدا کردن هر دوست تازه ، تنهاتر می شوم
و هر دستی که به شانه ام می خورد ، شماره ای است که از گوشی همراهم پاک خواهد شد .
...
این روزها به جای نفس درد می کشم .
این روزها به جای نفس درد می کشم .