پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم.... با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر اَی .. اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ... زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! اَدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش
بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 15
کل بازدید : 191750
کل یادداشتها ها : 304
زن : میشه توی کار باغچه کمکم کنی؟
مرد : تو فکر کردی من باغبانم؟
زن : میشه توی تعمیر دستگیره در کمکم کنی؟
مرد : تو فکر کردی من نجارم؟
بعدازظهر مرد از سرکار برمیگردد و میبیند همه چیز درست شده است...
مرد : کی دستگیره در رو درست کرد و باغچه را رو به راه کرد؟؟
زن : مرد همسایه و در ازاش ازم خواست یا یک همبرگر بهش بدم یا یک لب!
مرد : حتما تو به او همبرگر را دادی؟
زن : تو فکر کردی گارسون رستورانم؟!!!!!!!!