پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم.... با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر اَی .. اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ... زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! اَدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش
بازدید امروز : 22
بازدید دیروز : 13
کل بازدید : 191691
کل یادداشتها ها : 304
دلم را بر دوشم می گذارم می روم…
باید کمی صبر کنی
تا قیمتی شوم
زیر خاکی شدن وقت می خواهد تو هم…
زمزمه های نامهربانی ات را
آرام تر بگو
یک وقت دیدی
صدایت را
باد نه…
خاک به گوشم رساند…
و دلم ترک خورد
دل است دیگر روی خاک…
زیر خاک نمی شناسد
می شکند…….