پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم.... با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر اَی .. اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ... زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! اَدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش
بازدید امروز : 130
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 192170
کل یادداشتها ها : 304
ای زیباترینم
مگذار افکارت موهایت سپید
و دلت را سیاه کند
برای برگشت خود راهی باز کن
و حقیقت را ببین
ببین که حقیقت چه زیباست با تو
خوشی درکنار زیبایی درانتظار توست
که بوته له شده عشق را تیمار کنی
شاید باز جان گرفت
و دوباره به تو لبخندی زد
بیدار شو
شاید لایق خدایی باشی
اسطوره عشق
ماندنی ماندنی