سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عاشقانه ها
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  مهدی حق شناس[191]
 

پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم.... با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر اَی .. اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ... زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! اَدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش

   نویسندگان وبلاگ -گروهی
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 47
کل بازدید : 193748
کل یادداشتها ها : 304

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
نوشته شده در تاریخ 92/1/14 ساعت 10:24 ص توسط مهدی حق شناس


 

خاطرات یه دخترعجیب وغریب

سارا گریست ،غم عشقش شروع شد

طوفان اشک من و مستی دریا شروع شد

با غم گریست،غصه ی دارا شروع شد

دارا گریست،قصه ی سارا شروع شد

تا چشم گرداندم آن روز واقعا

تو رفتی و قانون نانوشته شروع شد

زیبا ترین نگاه تو امشب کنار من است

خواب ها کجاست،قصه و رویا شروع شد

بال و پرم شکست،غصه و آواز غم ناک

از آن لحظه بازی دنیا شروع شد

دارم به خود می شکنم از چشم نرگسیت

بعد از آن سراب،خواب مسخره شروع شد

حتی هزار بار سیب هوس را بیاوری

من می خورم که فتنه ی حوا شروع شد

یک ماه بعد....حال تغزل خراب شد

نیستی.....عدم.....و مرگ غزل ها شروع شد



  



نوشته شده در تاریخ 92/1/14 ساعت 10:22 ص توسط مهدی حق شناس


جشنواره زیبا ترین کودکان (30 عکس)

 

 

سلام دوستای خوبم این شعر یکی از دوستامه راجع بهش نظر بدید

تک دختری که چشم تو را دوست داشت مرد

در آبی نگاه تو معنا نداشت مرد

در انتظار پنجره ها را شکسته بود

از این همه دروغ و ریا شکسته بود

در یک غروب سرد زمستان به خواب رفت

از لحظه ها جدا شد تا آفتاب رفت

باور نمی کنم که به این سادگی گذشت

از کوچه های خالی مردانگی گذشت

دیدی تمام قصه های ما اشتباه بود

شش دفتر کنار اتاقم سیاه بود

دیگر فریب دست قضا را نمی خورم

گندم به پشت گرمی حوا نمی خورم

فردا کنار خاطره ها بیگانه می شوم

در پیچ و تاب جاده ها دیوانه می شوم

در پیچ خوابها بی تو بی تاب مانده ام

از گرمی نگاه تو شب تاب مانده ام

روزی که بی حضور تو آغاز می کنم

در کوچه های خاطره پرواز می کنم

اشکی که از زلا لی عشقم چکیده است

از چشمای پاک تو بهتر ندیده است

تقدیر من همیشه شکیبایی وفاست

او از ترانه تنهای ام جداست

مردی که من بر سر راهش نشسته ام

بیگانه ای که از تب عشقش شکسته ام دیگر کنار آینه ها پیدا نمی شود

رویا که بی حضور تو زیبا نمی شود



  



نوشته شده در تاریخ 92/1/14 ساعت 10:16 ص توسط مهدی حق شناس


 

ای مسافر!

ای جدا ناشدنی!

گامت را آرام تر بردار

از برم،آرام تر بگذر

تا به کام دل ببینمت.

بگذار از اشک سرخ

گذرگاهت را چراغان کنم.

آه!که نمیدانی

سفرت روح مرا به دو نیمه میکند.

و شگفتا که زیستن،با نیمی از روح،تن را می فرساید.

بگذار بدرقه کنم

واپسین لبخندت را

و آخرین نگاه فریبنده ات را.

مسافر من!

آنگاه که میروی

کمی هم واپس نگر باش.

با من سخن بگو.

مگذار یکباره از پا درافتم

فراق صاعقه وار را

برنمی تابم.

جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز.

آرام تر بگذر.

تو هرگز مشایعت کننده نبودی

تا بدانی وداع چه صعب است.

وداع،توفان می آفریند.

اگر فریاد رعد را در طوفان وداع نمی شنوی

باران هنگام طوفان را که می بینی!

آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری!

من چه کنم؟

تو پرواز میکنی

و من پایم به زمین بسته است.

ای پرنده!

دست خدا بهمراهت

اما نمیدانی

که بی تو به جای خون

اشک در رگهایم جاریست

از خود تهی شده ام

نمیدانم تا بازگردی

مرا خواهی دید؟

"""مهدی سهیلی"""



  



نوشته شده در تاریخ 92/1/12 ساعت 11:15 ص توسط مهدی حق شناس


رُخ به رُخ که شدیم

من مات شدم… !

و تو چون پادشاهی که

از اینگونه فتح ها را زیاد دیده است

بی اهمیت ، رد شدی

 

عکس غمگین



  



نوشته شده در تاریخ 92/1/12 ساعت 11:12 ص توسط مهدی حق شناس


 

خدایا

دل صد پاره ام را به دست کدامین

بند زن بسپارم که بسازدش

مگر به ماندن

قسمنخورده بود...؟؟؟؟

 



  



نوشته شده در تاریخ 92/1/12 ساعت 11:9 ص توسط مهدی حق شناس


دستــ ـم را بالا مــ ـی برم

و آسمان را پایین مــ ـی کشـــ ـم

مــ ـی خواهــــــ ـم بزرگــــــ ـی زمین را نشان آسمان دهـــــــ ـم !

تا بداند

گمشده ی من

نه در آغــــ ـوش او . . .

که در همین خاک بـــــــ ـی انتهاست

آنقدر از دل تنگـــــ ـی هایـــــــ ـم برایش

خواهــــــ ـم گفت

تا ســـ ـرخ شود . . .

تا نــــ ـم نــــ ـم بگرید . . .

آن وقت رهایش مـــ ـی کنــــــــ ـم

و مـــ ـی دانــــــ ـم

کســــــ ـی هــــــ ـرگــــــ ـز نــــــ ـخواهد دانست

غـــــــ ـم آن غروب بارانـــــــ ـی

همه از دلتنگـــ ـی های من بود . . .



  



نوشته شده در تاریخ 92/1/12 ساعت 11:2 ص توسط مهدی حق شناس


یه شب سه نفر اشتباهی دستگیر میشن و در نهایت ناباوری به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم میشن....
نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه ....
کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته ....
به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ...
نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ....
به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ...
کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ...
به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ....
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی
خوب بقیه داستان هم مشخصه، مسوولین زندان مشکل رو میفهمن و موفق به اعدام فرد میشن 
 .... 

نتیجه: لازم نیست همه جا راه حل مشکلات رو عنوان کنید



  



نوشته شده در تاریخ 92/1/12 ساعت 11:2 ص توسط مهدی حق شناس


یه شب سه نفر اشتباهی دستگیر میشن و در نهایت ناباوری به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم میشن....
نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه ....
کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته ....
به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ...
نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ....
به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ...
کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ...
به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ....
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی
خوب بقیه داستان هم مشخصه، مسوولین زندان مشکل رو میفهمن و موفق به اعدام فرد میشن 
 .... 

نتیجه: لازم نیست همه جا راه حل مشکلات رو عنوان کنید



  



نوشته شده در تاریخ 92/1/12 ساعت 11:1 ص توسط مهدی حق شناس


دختر جوان







دختری که در تهران کنار خیابان‌ها خود را طعمه رانندگان خودروها قرار می‌داد تا از آنان زورگیری کند، توسط ماموران اطلاعات دستگیر شد.

ادامه مطلب...


  



نوشته شده در تاریخ 92/1/12 ساعت 10:59 ص توسط مهدی حق شناس



  پیام رسان 
+ راه که میروی ، عقب می مانم نه برای اینکه نخواهم با تو همقدم باشم میخواهم پا جای پایت بگذارم و مواظبت باشم میخواهم ردپایت را هیچ خیابانی در آغوش نکشد . . . تو فقط برای منی !

+ سلام به زودی ادرس وب لاگم تغییر می کند دوستان برای همراهی من به ان بروید

+ سلام چرا محدویت دارم در امکانتات وبلاگم

+ شبتون خوش بای

+ برای بار اول با انگشتم زدم توی چشم دشمن<a http://upload7.ir/images/36805737836914191203.jpg

+ گلهای بهشت سایبانت / یک دسته ستاره ارمغانت یک باغ از گلهای نرگس / تقدیم وجود مهربانت.

+ سخت است که دور از رخ دلدار بمیرم / از حسرت گل در صف گلزار بمیرم درد است مرا ، کز غم هجران تو دلبر / باشی تو طبیب و من بیمار بمیرم

+ سلام یکبار بیا به وبم اگه خوب بود کامنت بگذار واگه بد بود بازهم بگذار منتظر حضور پوررنگ شما دروبم هستم

+ یه سنگ کافیست برای شکستن یه شیشه! یه جمله کافیست برای شکستن یه قلب! یه ثانیه کافیست برای عاشق شدن! یه دوست مثل تو کافیست برای تمام زندگی

+ توی زندگی افرادی هستند که مثل قطار شهربازی می مونن، از بودن با اونا لذت می بری، ولی باهاشون به جایی نمی رسی




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ